انتظار شبانه

شهزاد توتونچي

شانه هايش با عينك آويزان روي سينه تكان مي خورتد. چشمانش كه كمي سرخ ومتورم شده است را در‌آينه مي بيند دستانش را پياله مي كند و يك مشت آب مي پاشد به صورتش . گيره ساده موها را باز مي كند چرخشي به موهايش مي دهد و انگشتان را در موها فرو مي كند و تابي به آن مي دهد ويك حلقه درست مي كند و دوباره باهمان گيره مي بندد . درون كيف اش را مي گردد… خودكار، دفترچه تلفن و كيف پولش را كناري مي زند پودر صورتي رنگي را بيرون مي آورد… هول هول به گونه هايش مي مالد و با خود تكرار مي كند : من يك دكترم ، يك دكتر نبايد با چيزها ازپادر بيايد. حالا با اين بچه چكار كنم؟ دور اتاق مي گردد.
رنگ صورتي مات روي صورت مي نشيند. روي تخت كنار پنجره دراز مي كشد تلويزيون كوچك روبرويش خاموش است .دراتاق را مي بندد و تلويزيون را روشن مي كند و بي اعتنا به آنچه نشان مي دهد كتابي را ورق مي زند. ساعت 5/2 بعد ازنيمه شب است . صداي ضربه هاي قوي به در او را سراسيمه به طرف در مي كشاند . كسي پشت در نيست از پله ها بالا مي رود. از در شيشه اي بخش يك پرستار را مي بيند كه مشغول جابجا كردن قرص ها در قفسه بيماران است، اسم هر بيمار روي يك قفسه كوچك مربع شكل نوشته شده است، در را باز مي كند و سراغ مريم را مي گيرد. پرستار مي گويد : حالش همان طور است كه قبلا بوده مگه جواب آزمايشهايش روي ميزت نبود؟ «بود و ديدم وضع چندان خوبي ندارد ، پس كي در اتاق من را زد ؟»
كسي در نزد دكتر حتما خواب ديدي
شايد، راستي پدرش فهميده ؟
پرستار شانه هايش را بالا مي اندازد و دستانش را درون جيب فرو مي برد :« شايد، نمي دانم . چندروز ي هست كه رفته يه اتاق گرفته توي مسافرخانه هاي پائين شهر، صبح ها يه سر مي آيد اگر نسخه اي بود مي رود دنبال نسخه و گرنه ، روي نيمكت توي حياط مي نشيند يه دستمال بزرگ دارد كه تويش يه چيزهايي براي خوردن دارد ظهر كه مي شود بازش مي كند و مي خورد وبعد آن را بقچه مي كند مي گذارد زيرسرش و روي همان نيمكت فلزي سرد مي خوابد تا ساعت 2 بعداز ظهر كه وقت ملاقات مي شود.
دكتر زانوانش سست مي شود و مي نشيند روي صندلي طاقت حركت ندارد احساس مي كند فلج شده است يكهو خود را از صندلي مي كندپرستار چند قدم دنبالش مي رود و دوباره برمي گردد سراغ قفسه داروها . از اتاق پرستار مي رود به سمت چپ راهرو كه در انتهاي آن در شيشه اي روي آن نوشته شده است مراقبتهاي ويژه دستگيره در را فشار مي دهد و به سمت تخت شماره 6 مي رود صداي نفس هاي مريم او را آرام مي كند.
مريم عروسك پارچه اي را به خودش چسبانده است و بازوانش در موهاي عروسك بهم مي رسد گوشي را به گوش مي گذارد و ضربان قلب او را مي شنود روي تخت خالي كنار تخت او ، تخت دختركي است با چشمان سبز شيشه اي كه عروسك موفرفري سياه اش را به مريم مي مي دهد و به او مي گويد : «وقتي انگشت شصت اش را بگذاري تو دهنش ها ها مي خنده»
و دست مادرش را مي گيرد و از آنجا مرخص مي شود. عروسك دست به دست مي شود بچه ها از شنيدن صداي خنده عروسك مي خندند
به چشمان بسته و نفس هاي آرام مريم نگاه مي كند و لبخندي از رضايت مي زند و به اتاق برمي گردد و تلويزيون را خاموش مي كند سكوت در همه جاري مي شود پلك هايش سنگين خواب ميشود و روي هم مي افتد .
خواب مي ديد روي دريا بود توي كشتي و كشتي بالا مي رفت بالا و بالاتر لاي ابرها رفت همه جا تاريك بود و شب آرام آرام دريا و آسمان را بهم نزديك مي كرد، صداي آشنايي آمد و صدا مي كرد : دكتر حال دخترم چطور است دوستش را مرخص كردي اونم مريضي مريم را داشت نيكي را مي گم هماني كه عروسك موفرفري اش را به مريم داد چقدر مادر و پدرش خوشحال بودند دكتر يادت هست موهايش مثل ابريشم بود زود خوب شد خدا سرنوشت هركي را يه جور نوشته
و دست مريم را گرفت مريم گفت : پس مامان كي مي ايد؟ كي مي آد؟ بريم خانه و گريه مي كرد و سفت عروسك را بغل كرد پدرش او را از زمين بلند كردو دستهاي درشت خودراكه پوست آن مثل فلس ماهي شيارشيار است رابه گونه مريم كشيد واشكهاي او را پاك كرد : مي آد دخترم فردا مي آد
مريم دستانش را دور گردن پدر حلقه كرد : نمي خواهم بياد مابريم خانه . مريم را روي تخت گداشت نسخه اي از پرستار گرفت پشت پيشخوان داروخانه منتظر صدازدن شماره اي شدكه در دست داشت صدايش زدند سه جعبه قرص را گرفت به پرستار داد پرستار دو جعبه را توي كمد گداشت ودرش را قفل كرد و جعبه سوم را در قفسه بيماران گذاشت قفسه اي كه روي ان نوشته شده : مريم دشتي . پرستار سبيل هاي خود را تاب مي داد و لبخند به لب داشت .
مادر مريم از دور ديده مي شد همراه زنان سياه پوش امد با آرايشي تند و لبان سرخ هلهله كنان ، لبخندشادي از لبانش مهو نمي شد به دنبال مريم بودند ولي به او نزديك نمي شدندبه مخروبه اي رفتندكه كنار ديوار پيرمردي مشغول حفر قبري كوچك بود و زنان به استقبال آن آمده بودند و كنجكاوانه درون قبر را نگاه مي كردند وپيرمرد مدام زمين را مي كند.
مريم سوار قطاري سياه شد قطار روي آسمان از شرق به غرب در حركت بود و سوت زنان عبور مي كرد و دودسياهي پراكنده مي شد بطوريكه بعد از عبور قطار آسمان روشن و آبي شد مريم گفت : بابام مي گه من شفا گرفتم آمپول را كه بهم بزني حالم خوب مي شه . كشتي از آسمان جدا شد مي آمد پائين مي رفت روي آب كوچك و كوچك تر مي شد اندازه يه قايق دستش را برد درون آب خنكي آن را حس مي كرد و صداي موجهايي كه شلاقي روي هم سوار مي شدند همه فضا را پر كرد.
صداي ضربه هاي در كه محكم و پيوسته به در مي خورد او را بيدار مي كند : دكتر عجله كنيد مريم
كه سراسيمه از پله ها بالا مي رود نوار كاغذي را در دست مي گيرد و صداي نفس هاي بريده بريده مريم را مي شنود سرنگ را برمي دارد و مورفين را تزريق مي كند.
پرستار وارد مي شود و هاج و واج به دكتر نگاه مي كند و كوتاه و بريده مي گويد:تلفن
دكتر به طرف اتاق پرستار مي رود مريم با صورتي رنگ پريده و بدون روح خوابيده است .
گوشي تلفن را برمي دارد: الو دكتر بدادم برسيد نيكي حالش خراب شده به زور نفس مي كشه .
شهزاد توتونچي
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30275< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي